سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مادر (جمعه 88/9/20 ساعت 12:58 عصر)

 

 

شبی پسر کوچکی پیش مادرش که در اشپزخانه در حال پختن شام بود ، رفت و یک برگ کاغذ را به او داد . مادر دستهایش را با حوله ای تمیز کرد و نوشته ها را با صدای بلند خواند . پسر با خط بچه گانه نوشته بود :

صورتحساب

......................

_ کوتاه کردن چمن باغچه 5 دلار

_ مرتب کردن اتاق خوابم 1 دلار

_ مراقبت از برادر کوچکم 3 دلار

_ بیرون بردن سطل زباله 2 دلار

_ نمره ی ریاضی خوبی که امروز گرفتم 6 دلار

....................
جمع بدهی شما به من 17 دلار

مادر که به چشمان منتظر پسر نگاهی میکرد ، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب پسر این عبارت را نوشت :
_ بابت سختی 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ
_ بابت تمام شبهایی که بر بالینت نشستم و برایت دعا کردم هیچ
_ بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ
_ بابت غذا ، نظافت و اسباب بازی هایت هیچ

و اگر تمام اینها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه ی عشق واقعی من به تو هیچ است .

وقتی پسر انچه را که مادرش نوشته بود خواند ، چشمانش پر از اشک شد و در حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد ، گفت : مامان ... دوستت دارم .

آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت : قبلا به طور کامل پرداخت شده