شبی پسر کوچکی پیش مادرش که در اشپزخانه در حال پختن شام بود ، رفت و یک برگ کاغذ را به او داد . مادر دستهایش را با حوله ای تمیز کرد و نوشته ها را با صدای بلند خواند . پسر با خط بچه گانه نوشته بود :
صورتحساب
......................
_ کوتاه کردن چمن باغچه 5 دلار
_ مرتب کردن اتاق خوابم 1 دلار
_ مراقبت از برادر کوچکم 3 دلار
_ بیرون بردن سطل زباله 2 دلار
_ نمره ی ریاضی خوبی که امروز گرفتم 6 دلار
....................
جمع بدهی شما به من 17 دلار
مادر که به چشمان منتظر پسر نگاهی میکرد ، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب پسر این عبارت را نوشت :
_ بابت سختی 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ
_ بابت تمام شبهایی که بر بالینت نشستم و برایت دعا کردم هیچ
_ بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ
_ بابت غذا ، نظافت و اسباب بازی هایت هیچ
و اگر تمام اینها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه ی عشق واقعی من به تو هیچ است .
وقتی پسر انچه را که مادرش نوشته بود خواند ، چشمانش پر از اشک شد و در حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد ، گفت : مامان ... دوستت دارم .
آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت : قبلا به طور کامل پرداخت شده
|