خوب من ! دیگر در توانم نیست که به نگاه نگرانت نظر اندازم
که نمی خواهم بدانی دلم می خواست قداست باور سبزی را دستانمان را در دست یکدیگر گذاشت باور کنم
نمی خواهم بدانی که دلم می خواست دریای خروشان طلب کردنمان به ساحل امن برسد
نمی خواهم بدانی که دلم می خواست ...
چقدر دلم می خواست و نمی دانست نباید بخواهد
اما می گویم تا تنها تو بدانی
هنوز دلم می خواهد که ...
دلم می خواهم اشکهایم ببارند شاید نفسی که در سینه ام به حکم نیرنگ حبس شده رها گردد و باز مرا به زندگی پیوند دهد
دلم می خواهد اشکهایم ببارند
بگو ... با من از دلتنگی هایت بگو !
بگو تا اشک ببارم!
بگو!!! (برگرفته از وبلاگ برادر خوبم فریدون جان معصومی)
|