خوب من ! دیگر در توانم نیست که به نگاه نگرانت نظر اندازم
که نمی خواهم بدانی دلم می خواست قداست باور سبزی را دستانمان را در دست یکدیگر گذاشت باور کنم
نمی خواهم بدانی که دلم می خواست دریای خروشان طلب کردنمان به ساحل امن برسد
نمی خواهم بدانی که دلم می خواست ...
چقدر دلم می خواست و نمی دانست نباید بخواهد
اما می گویم تا تنها تو بدانی
هنوز دلم می خواهد که ...
دلم می خواهم اشکهایم ببارند شاید نفسی که در سینه ام به حکم نیرنگ حبس شده رها گردد و باز مرا به زندگی پیوند دهد
دلم می خواهد اشکهایم ببارند
بگو ... با من از دلتنگی هایت بگو !
بگو تا اشک ببارم!
بگو!!! (برگرفته از وبلاگ برادر خوبم فریدون جان معصومی)
|
یکی ازم پرسید منو بیشتر دوست داری یا زندگیتو من گفتم زندگیمو اونهم ناراحت شد و برای همیشه از پیش من رفت اما هیچ وقت نفهمید که اون تمام زندگیم بوده
|
بگذار که در حسرت دیدار بمیرم
در حسرت دیدار تو بگذار بمیرم
دشوار بود مردن وروی تو ندید
بگذار به دخواه تو دشوار بمیرم
بگذارکه چون مرغان شباهنگ
در وحشت و اندوه شب تار بمیرم
بگذارکه چون شمع کنم پیکر خود آب
در بستر اشک افتم و ناچار بمیرم
بگذارچو خورشید گدازنده مسفا
در دامن شب با تن تب دار بمیرم
بگذارشوم سایه ایوان بلند
سویت خزم و گوشه دیوار بمیرم
می میرم از این درد که جان دگرم نیست
تا از غم عشق تو دگر بار بمیرم
تا بوده ام ای دوست وفا دار تو بودم
|